پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

پرنیای مامان

روزهاي قبل از بهار

  چقدر همه جا بوي بهار ميدهد!..... روزهاي آخر سال را مي گذرانيم. همه چيز خوب است . همه جا صحبت از عيد است و بهار ... و شوق و اشتياق توست كه از هر چيزي دلچسب تر است براي من ... آرام جانم..... از وقتي كه تو آمدي ؛ قبل از رسيدن بهار سبز ميشوم،  شكوفه ميدهم... ممنون كه هستي گل بهارم ممنون كه هستي و جان ميدهي به من .       یکتا دخترم؛ در اين آخرين روزهاي سال  برایت رویاهایی آرزو می کنم تمام نشدنی ... و آرزوهایی پرشور!! که از میانشان چند تایی برآورد...
27 اسفند 1396

اولين جدايي

ديشب ؛ من و تو ، و يك حصار ... و يك دلِ بي قرار ! ديشب براي اولين بار جدا از ما ، شب را صبح كردي ! من اما ، شب م صبح نشد ، باور كن ! چقدر فكر ميكردم به امروز ، به جدايي ات از من ، و قلبم ميلرزيد ... و حالا همان وقت است ، وقت لرزيدن قلبم ! خواستي كه جدا شوي ، به ميل و خواسته ي خودت ! اتاقت را نشانه گرفتي و خواستي كه تمرين مستقل شدن كني . گفتي كه ميخواهي از امشب جدا از ما باشي ، در اتاقت ! و من دلم لرزيد ، براي اينكه دانستم تمامِ آن وابستگي ات به من دارد تمام ميشود ! دانستم كه ديگر مستقل ميشوي ، و اين يعني پايان خيلي چيزها ؛ يعني پايان ِ ... آنقدر آرام آرميده بودي كه دلم ميخواست تا صبح نگاهت كنم ...
10 اسفند 1396
1